افسانهً پروانه
تلخيص و نگارش از عارف جهش تلخيص و نگارش از عارف جهش


پروانه در پيلهً خود از خواب بيدار شد، زيرا كسي او را صدا زد:
"ـ بيدارشو! از پيله بيرون بيا!


پروانه گفت: چرا مرا بيدار مي‌كني؟ چرا از پيله بيرون بيايم؟ جاي من گرم و نرم است. مگر آن بيرون‌ها چه خبراست؟"

صدا گفت: "ـ اوه، اينجا خيلي تماشائي است: جنگل، گياه و خيلي چيزهاي ديگر، تو در آنجا نمي‌تواني حتي تصوري از اين چيزها داشته باشي؛ بعلاوه زياد خوابيدي، تنبلي نكن!"

ولي پروانه خيلي دلش مي‌خواست بخوابد. خانه‌اش به اندازهً تن خود او و پوشكي و طلائي و بسيار زيبا بود. با اين حال، در اثر صداي آمرانه و نافذي كه شنيده بود و نوعي كشش غريزي به ديوارهاي پيلهً خود فشار آورد. در تن خود نيروي عجيبي مي‌ديد. در نتيجهً فشار پر زورش ، ديوارها شكاف برداشت و پروانه خود را در فضاي پر نوري يافت.

آه! چه دنياي روًيائي! از پشت سوزنبرگ كاج‌ها خورشيد داغ و خيره كننده‌اي مي سوخت.... پرتوهايش مانند هزاران هزار دشنهً الماس از غربال شاخه‌ها مي‌گذشت ، بر پروانه مي‌افتاد. گرم و مهربان بود. پروانه بال‌ها را در هم فشرد و سپس آن‌ها را از هم گشود. بال‌هايش عجيب پهن و منقش و خوش رنگ بودند. حس كرد كه با گستردن بال‌ها، سبك‌تر و چالاك‌تر مي شود. با دو كوبيدن بال پيكر كوچكش از روي كندهً پيري كه بر آن نشسته بود برجست و از شادي جيغ كشيد:
"ـ واي! چه خوب! مي‌توانم بپرم!"

و سپس بيشتر و بيشتر بال كوبيد و بلندتر و بلندتر شد. در اطراف جنگل بي پايان تابستاني، فضاي سبز خوشبوئي پديد آورده بود.

گياه هاي عجيب و غريب و گوناگوني كه يكي به ديگري شباهت نداشت، قد كشيده بودند. خرمگس ها، سنجاقك ها، پشه‌هائي با بال شفاف سبز، زنبورهاي طلائي، در درون ستون هاي نور مي پريدند. سروصدا مي كردند. بالا و پائين مي رفتند. همه چيز در نظر پروانه عجيب، قشنگ، وصف ناپذير و تماشائي بود. با خود گفت:
"ـ پس بيرون يعني اين! و من را ببين كه خواستم در داخل پيله بمانم و خيال مي كردم چه چيزي ديگر از اينجا مي تواند خوشگل تر باشد!"

و سپس بالاتر و بالاتر پريد. از تاج درختان جنگل هم بالاتر پريد. درست زير خورشيد كه در آسمان پريده رنگ شمالي دل دل مي زد. ابرهاي اژدهاوش تيره رنگي در آسمان، خزان خزان مي رفتند. طاق بلور مانند آسمان نور و رنگ خورشيد را با جلوه هاي سحرانگيزي بازتاب مي داد.

پروانه متصل مي گفت: "عجيب! وصف ناپذير! فوق العاده است!"

جنگل مانند درياي سبزفامي از درختان سوزن‌برگ در زير بال هاي پروانه دامن گسترده بود. پروانه گفت:
"ـ بايد باز هم اوج بگيرم. مي خواهم تا خود آفتاب برسم و از نزديك تماشايش كنم. مي خواهم سوار اين ابرها بشوم. آه، چه خوب! چه احساسي! چه هيجاني! چه تماشاي افسون كننده‌اي!"

البته گاه بال‌هايش خسته مي شد و كمي به سوي پائين سقوط مي كرد. اما در اثناء سقوط مي‌توانست خود را جمع و جور كند و دوباره اوج گيرد. وقتي فرسوده مي شد روي گل ابريشمين بنفشي مي نشست و با خرطومك خود نوشداروي طاسبرگ ها را مي مكيد و سير و سيراب مي شد. آنوقت دوباره سفر مي كرد.

بيشه اي كه در آن به دنيا آمده بود عرصه‌اي بي حد و كران به نظر مي رسيد. درآميزي سبزي گونه‌گون درخت ها، بوته ها، علف ها، گل هاي وحشي، خارها، با ستون هاي كوچك و بزرگ نور كه پاك و بي غبار بود، به بيشه ابعاد حيرت‌انگيزي داده بود. اين جا دنيا بود! پروانه از نشاط اين دنيا از شاخه به شاخه‌اي، از برگي به برگي مي‌پريد. همه چيز تحمل پيكر سبكبارش را داشت . گاه از برگي مانند برگ ديگري آويخته مي شد و تاب مي خورد.

گاه در هوا معلق مي زد. عاقبت روي كندهً بزرگ نارون تازه اره شده اي در سايه روشن نشست. ديد پهلويش يك سوسك سياه كوچك با خال هاي قرمز خف كرده. با تعجب مدتي به او نگاه كرد. ديد سوسك خود را بيشتر جمع و جور مي كند. پروانه گفت:
ـ هي! كوچولو! از من نترس. من هم روزي ـ روزگاري مثل تو بودم. بعدها بال در آوردم. تو هم هنوز پوره هستي. غصه نخور؛ بال در مياري......
سوسك با صداي بم و خفه گفت: " بحق حرفهاي نشنيده! من بال در بيارم؟ بال در بيارم كه چي بشه؟ مگر همين جوري چه عيبي دارم؟"
پروانه خنده اش گرفت: "واقعا چه پورهً از خود راضي و مضحكي! تو هنوز خيلي چيزها را نمي داني. من هم يك روزي مثل تو خيال مي كردم. فكر مي كردم خوابيدن ابدي توي پيلهً تاريك خيلي بهتره. ولي حالا كه بال در آوردم و مي پرم، مي فهمم چقدر نادان بودم. چه چيزها تو اين دنياست كه من اصلا از وجودشان خبر نداشتم."

سوسك با همان صداي خفه خنده اي كرد و گفت: "الحق كه يك احمق حسابي هستي! بابا اين بال هاي رنگوارنگ اسباب زحمت تو است . ترا به طرف سرنوشت هاي گنگ و خطرناك مي كشاند. بگير يك گوشهً امني بنشين و چارچشمي دور و ورت را بپا! من بال مي خواهم چه كنم. من زير همين خار سبز كوچولو خوش خوشم!"

پروانه گفت: "گيرم دوست نداشته باشي اين دنيا را تماشا كني، آخر رزق و روزي خود را بدون بال از كجا در مي آوري؟"
سوسك گفت: "هر روز بعد از ظهرها يك گلهً بزرگ گاوهاي سياه و سفيد با دلنگ و دولونگ زنگ هاي مسين خودشان از جادهً پهن جنگل عبور مي كنند و تاپاله مي اندازند. واقعا چه گاوهاي پر بذل و بخششي. ابدا مضايقه اي ندارند. آن وقت ما سوسك ها رديف صف مي كشيم و مي ريم به ضيافت. آن قدر مي خوريم كه سنگين مي شيم. تو هم همين جا بمان با ما تاپاله بخور!"

پروانه از خنده روده بر شد و گفت:" اه كثافت! دلم را به هم زدي. مگر تاپاله هم خوردني است. من شربت گل ها را مي نوشم، خوشبو، شيرين و كيف آور. مگر من مثل تو خلم كه زير يك خار بخزم و تمام عمر تاپاله بخورم؟"
سوسك گفت: "فرموديد شما چي مي خوريد كه از تاپالهً گاوها خوشمزه تر است؟"

پروانه گفت: "شهد گياهان، شهد! فهميدي؟ .. نه نفهميدي."
سوسك گفت: "ـ من خيلي اتفاق مي افتد كه روي گل ها راه رفتم ولي اصلا از بويشان خوشم نيامد. شهد گل! اه! اه! دلم به هم خورد...".

پروانه حوصله اش از سوسك كوته بين سر آمد و پريد. در سفر خود ناگهان زير بالش درياچهً پهناور و سيم رنگي يافت كه در آفتاب عين الماس برق برق مي زد. ده ها قايق شراعي و كرجي هاي پاروئي و كلك هاي كنده اي كه آن را با تكيه دادن چوب به ته درياچه مي راندند، آب را از هر سو شيار مي زدند . ساحل نيزار بود. در آن اردك هاي بزرگ و كوچك و حواصل خانه داشتند. اين يك پردهً جالب ديگري بود كه با منظرهً جنگل و آسمان فرق داشت. روي موج هاي تر و رقصنده نمي شد نشست. جالب نبود برخلاف پرچم ها و طاسبرگ هاي گل.

پروانه گفت: "چه چيزهاي ديدني! بيچاره سوسك كه از همهً اين هابي اطلاع است و تنها از گاو و تاپاله صحبت مي كند. خوب چه كند نديده است. تقصير ندارد."

ناگهان شنيد كه كسي مي خندد: "ـ هي هي هي! تو هم جنس ما هستي ولي اين بال هايت چقدر پهن و بدتركيب است! واه واه آدم وحشت مي كند! اما مال منو نگاه كن چقدر باريك و توري مانند و شفاف! خوب! عيبي نداره! باز هم جاي شكرش باقي است كه بال داري. ما بال دارها موجودات مهمي هستيم. توي اين جنگل سوسك هاي بوگندوئي هستند كه توي كثافت لول مي خورند. از يك بوته هم به سختي بالا مي روند و چند بار تلپي مي افتند ولي ما مي رويم نوك درخت ها مي نشينيم و آفتاب مي خوريم."

پروانه به مصاحب خود نگاه كرد. سنجاقك درشت و مغروري بود كه روي كاكل قهوه اي يك ني نشسته بود و وراجي مي كرد:
"ـ از بس پرخوري كردم شكمم باد كرد. اينجا پشه هاي خوشمزه زياد است. اين صافي ها و خاكشي ها هم گوشت خوشمزه اي دارند. من از آن زردهاش دوست ندارم. تو كدومشون را دوست داري؟"
پروانه گفت: "من ابدا گوشت خوار نيستم!"
سنجاقك با دغلي و فضولي گفت: "پس سركار چي ميل مي فرمائين؟ هواي خالي؟"
پروانه گفت: "نه جانم. من از نوش بن گلبرگ ها مي مكم."

سنجاقك گفت: " آها، فهميدم! مثل اين زنبورهاي شكم گنده. ولي تو كه از طايفهً آن ها نيستي. مگر تو هم نيش داري؟"
پروانه با تعجب گفت: "نيش؟ نيش ديگر چيست؟"
دوباره سنجاقك قاه قاه خنديد: "هي هي هي! عجب موجود سفيهي هستي!"
و سپس خود را با سرعت به روي پشه اي انداخت كه روي برگ پائيني نشسته بود. پروانه از اين هم نشين خودخواه و متجاوز خوشش نيامد. فرصت را براي دورشدن مناسب يافت.

بازهم پريد. درياچه تمام شد. خانه هاي يك اشكوبه و چند اشكوبه و زيبا و تر و تميزي با مردم و بچه هاي دوچرخه سوار و اتومبيل ها پيدا شدند. بعدش هم يك جادهً طولاني آسفالته، پل ها، راه آهن با سوت كركننده اش، و هواپيماي غول پيكري كه در هوا مي غريد(و پروانه خيال كرد كه يك نوع عجيبي از جنس خود آن هاست). فهميد كه دنيا پايان ندارد. هيچ وقت نمي شود فهميد كه چه چيز ديگري در اين تماشاگاه حيرت انگيز ظهور مي كند. تنوع، نامنتظر بودن، زيبائي، جهان بيرون از پيله را انباشته است.

وقتي غروب شد به شهر بزرگي رسيده بود. ناگهان ده ها هزار چراغ روشن شد. شهرها از بناهاي بلند، خيابان ها، اتومبيل ها، پل هاي هوائي، ميدان ها، پارك ها و آدم هاي شتابنده مملو بود. پروانه روي هرّه يك پنجره بناي بلندي نشست و گفت: "يك كمي خستگي دركنم! يك كم تماشا كنم! واي خداي من! اسم اين همه چيزها چيست؟ فايده شان چيست؟ چرا دنياي آن سوي پيله آن قدر شلوغ و بغرنج است. خاصيت گياهان را كه به ما نوشدارو مي دهند مي فهمم، ولي خاصيت اين (اشاره به يك تريلر گت و گنده) مثلا چيست. چه هيكلي! چه بوي تند و زننده اي! هيچ سر در نمي آورم.

از روي هرّه به باغ نزديك پريد و خزيد درون يك گل پر پر(
por - par) كه بوي خوشي مي داد. اطرافش چراغ ها چند شقه نور مي پاشيد. يك عده زن و مرد و بچه راه مي رفتند. از دور صداي مارش مي آمد. احساس خوشي به پروانه دست داد و گفت:"ـ نه! دنيا زيباست! اين تنوع ها هم زيباست. فقط آن سوسك و آن سنجاقك را نپسنديدم. حتما بچه اند، عقل ندارند."

و سپس در همان گلبرگ ها به خواب شيريني فرو رفت.

فردا صبح با نخستين پرتوي گرم خورشيد و جيك جيك شلوغ گنجشك ها از چنار و فش فش لطيف و نمناك فواره هاي پرتواني كه در استخر مجاور آب بلورين را در فضاي پرنور مي جهاندند، از خواب بيدار شد و از بستر معطر گلبرگ ها بيرون آمد و چند بار ورزش كنان بال هاي پهن و خوش نگار خود را باز و بسته كرد و به ياد آورد كه ديروز همين موقع ها از پيلهً تاريك خود بيرون آمده و سفر افسانه آميز خود را آغاز كرده بود.

دوباره اوج گرفت و از بام‌ها و باغ‌هاي شهر گذشت و وارد دشت فراخي شد كه گندم‌زار بود و ساقه‌هاي سبز گندم مانند آبگير فيروزه‌اي در نسيم بامدادي موج مي‌زد. روي يكي از آن‌ها نشست تا دم بزند. ناگهان احساس كرد كه خطري او را تهديد مي‌كند. كودكي كه در ميان ساقه ها كمين كرده بود با هيجاني وحشي دست يازيد (دست يازيدن = دست دراز كردن) تا او را بربايد. پروانه با آن كه خسته بود و توان زيادي در پرها نداشت، خود را ناگزير ديد بگريزد ولي كودك لجوج بود و او را دنبال كرد.



پروانه چندين بار تصور كرد از خطر جسته است. روي سنگ بزرگ خزه بسته، يا روي خاربن گل كرده، يا علف‌هاي قد كشيده كنار يك جوي كوچك يا شاخهً نرم و انعطافي بيد نشست و هر بار خيال كرد ديگر از دست صياد كوچك خود جسته است. ولي كودك لجوج و چالاك بود. ابديتي مي‌توانست بدود. دست بردار نبود. حتي يكبار انگشتان زبر و چركينش بال‌هاي بسته او را گرفت و فشرد و مقداري از رنگ زرد حاشيهً بال به سرانگشت كودك چسبيد. ولي پروانه بال بال زد و تپيد و كودك هيولا را از هيجان خود ترساند و از قيد انگشتانش رهيد و در فضا اوج گرفت و خشم و ترس در او انرژي ناگهاني پديد آورد و اين بار در بالاترين شاخ نقره فام بيد آرميد.

كودك مايوس شد و رفت، در حالي كه گرد زرين حاشيهً بال پروانه دو سرانگشتش را رنگين كرده بود. با خود مي گفت: "از اين مدل نداشتم. حيف كه دام توريم همراهم نبود والا حتما مي‌گرفتمش و به كلكسيون خود سنجاق مي كردم."

پروانه درد خفيف زخم را بر بال هايش حس مي كرد. مي‌ديد كه نقش زيبا و هماهنگ آن در آنجا مغشوش شده است. هراس تعقيب كودك لجباز او را سخت مضطرب كرده بود. بعدها دانست كه ترس و دلهره دو مصاحب دائمي زندگي در اين جهان فريبا هستند. تا آن موقع كه در گسترهً رنگارنگ هستي سير كرده بود، دچار چنين مصيبتي نشده بود. كمي ديرتر درد بال ها زيادتر شد. احساس كرد كه با اين بال هاي زخم ديده، پريدنش دشوار است. خز خزان روي شاخهً بيد پائين تر سريد. ناگاه ديد پروانهً بزرگبال بسيار جذابي نزديكش نشست و گفت:

"ـ خانم! شما اينجا چه مي كنيد؟ اگر وقت داشته باشيد، بيائيد روي اين چمن‌زار همسايه با هم مسابقهً پرواز بگذاريم. گل هاي وحشي اين صحرا خوشمزه ترين نوش ها را با خود دارند. تمام زنبورهاي عسل باغ هاي شهر به اين چمن‌زار مي پرند. نترس. آن‌ها ابدا كاري به ما ندارند....

پروانه كشف كرد كه خود او يك پروانه از جنس مادينه است و اين پروانه درشت و خوش تركيب نرينه از ديدنش به نشاط آمده است. او هم در پيكر با شكوه جنس مقابل خود خيره مانده بود. پس از احساسات منفي ترس و دلهره، يك احساس مطبوع به نام عشق به سراغش آمده بود. ولي افسوس كه بيمار بود و حوصلهً عشق بازي نداشت.

گفت: "ـ كودك بدجنسي بال هايم را با ناخنش خراشيد. براي مسابقهً پرواز حاضر بودم، ولي حيف! نيرو ندارم."

پروانهً نر گفت: "آه! آه!امان از دست اين بچه هاي شيطان. آن ها ما را مي‌گيرند و در الكل كه يك آب بدبو و زهرآگيني است مي كشند و آن وقت در دفترهايشان سنجاق مي كنند و از ما كلكسيون مي‌سازند."

پروانه گفت: "كلكسيون؟ اين ديگر چه واژهً عجيب و غريبي است!"
جفتش گفت: "كلكسيون يك نوع قبرستان است. به هر جهت من خيال مي كنم اين بچه‌ها از پرنده ها هم بدترند..."

پروانه گفت: "من ديروز از پيله درآمدم. ذخيرهً لغوي من خيلي كم است. ببخشيد، پرنده ها ديگر كي‌ها هستند؟"

هم جنسش خنديد و گفت: "آه، نمي داني پرنده چيست؟ گنجشك ها، كبوترها، سارها، كلاغ ها و هزاران زهرمار ديگر. آن‌ها منقارهاي استخواني محكمي دارند: چيك! تا به خود بيائي ما را بلع مي كنند و مي پرند. بسيار بي رحم و بداخلاقند و حال آن كه ما آن قدر مهربان و بي آزاريم. اولا كه ما جانداران را نمي‌خوريم. ثانيا كه ما شيرهً گياه را مي نوشيم ولي خودش را از زندگي محروم نمي‌كنيم. البته آن ها هم از لحاظ پرنده بودن با ما شباهت دارند ولي شباهت كه چه عرض كنم: منقار و چنگال و چشم‌هاي شرر بار و زبان زبر و صداهاي عجيب و غريب: يكي زير، يكي بم. و چقدر شكم پرست! از كرم هاي باران گرفته تا سوسك ها و پشه ها و پروانه ها همه چيز را قيچي مي كنند. اگر آن ها نبودند و بچه ها هم تو شهرهاي خود بازي مي كردند، ما كلي مي‌توانستيم راحت باشيم.... بده ببينم بالت چقدر زخم است. آخ! آخ! پسرهً شرور. بله، تو به استراحت نياز داري. ولي نه در اينجا روي اين بيد شل موشلي. بايد رفت به جاي امن تر!"

پروانه گفت: "ـ ولي آخر من كه نمي توانم بپرم..."
هم جنسش گفت: "روي دوشم سوار شو. من قوي، سفر كرده و چست و چالاك هستم. به من مي گويند پروانهً قهرمان. حتمااين لغت را هم نمي‌داني. يعني: گردن كلفت و جنگلي. مي برمت لاي بوته هاي نسترن قايم مي كنم. غذاي اطراف زياد است. شيرهً گل نسترن هم دواست و هم نقش هاي به هم خوردهً بالت را دوباره روبراه مي كند. معجزه است.
اين دنيا پر از معجزه است. خودم آن نزديكي ها كشيك مي‌كشم كه دشمن موشمني نزديك نشود. اين دنيا پر از دشمن است. بديش همين است. قانوني جاري است كه همه بايد همديگر را بخورند تا بتوانند زنده باشند. زندگي يكي - يك نوع مرگ دردناك ديگري است."

پروانه فلسفه بافانه گفت: "ـ نمي شد اين دنياي قشنگ را بهتر از اين‌ها درست كرد."

هم جنسش گفت: "ـ والله من معلومات زيادي ندارم كه به تو توضيح بدهم. حالا بيا سوار شو!"

پروانه تسليم بود. نر او را به دوش كشيد و تا بوتهً بزرگ و خرم نسترني كه دور نبود پريد. اينجا واقعا لا به لاهاي تاريك و امني وجود داشت. دو سه تا عنكبوت ريز و تندرو آن جاها تار كشيده بودند ولي خطرناك نبودند. پروانه نر جلوي روزن نشست و خانم را در پستوي تاريك و محفوظي جاي داد.

سرانجام طبيعت جوان و رو به رشد پروانه بر آزار رسيده غلبه كرد. مثل آن كه يك چسب ساختماني در اعضاء جوان هست كه خرابي ها را ترميم مي كند. پس از دو سه روز سالم شد. آن وقت مسابقهً معروف پرواز را شروع كردند. روي چمن‌زار كه بي كرانه و پدرام بود پريدند. ها، كي زودتر روي آن گلپر زير آن تكدرخت مي‌نشيند؟ كي زودتر به بالاي شاخهً تبريزي لرزندهً كنار جوي مي‌رسد؟ كي سريع‌تر روي آن گل هاي كبود صحرائي فرود مي آيد؟ گاه اين گاه آن برنده مي‌شدند. از خنده روده بر مي شدند. خستگي نمي فهميدند.

نرينه نفس زنان گفت: "ـ واقعا احسنت. خوب من سني ازم رفته، ولي هيچ فكر نمي‌كردم. معجزه نسترن بود كه ترا از اول هم بهتر كرد."

پروانه در دل عقيدهً ديگري داشت. نيروي تازه‌اي كه در او شعله مي زد شوق و محبت بي‌پايان به اين هم جنس بود. ولي نخواست چيزي بگويد. كر و كر خنديد و گفت: "ـ واقعا نسترن معجزه كرد!"

يك روز داس بزرگ ماه از يال يك تپهً درخت پوش بالا آمد. پروانه‌ها روي يك كپهً علف درو شده خوشبو نشسته بودند. ديگر آشنايان انس يافته اي بودند يكديگر را سخت پسنديده بودند. آن شب تا صبح به ماه نگاه مي كردند و با هم حدس مي زدند كه آيا در دام آن باريكهً دودآلود ابر خواهد افتاد يا از آن رد خواهد شد. صحبت مي كردند. نزديك هم دور و بر همان كپه پرواز مي كردند. آن شب، شب عروسي آن دو جاندار كوچك و زيبا بود.

دم دم صبح در خنكاي سحري خوابشان برد. شعاع داغ آفتاب هم نتوانست آن ها را بيدار كند. موقعي بيدار شدند كه كومباين نكره اي به رنگ قرمز با خر و خر و فر و فر زيادي از پهلوي كپهً علف ها گذشت. دو مرد در آن با سر و صدا حرف مي زدند. مثل اين كه دعوا داشتند. نفير گوشخراش كومباين دورتر و دورتر شد ولي ديگر خواب خوش را از سر عروس و داماد رانده بود.

زندگي زناشوئي آن دو سرشار از هماهنگي و لذت بود. روزي رسيد كه پروانه احساس كرد مايل است به سايهً گندم زارها براي تخم پاشي پناه برد. به همسرش گفت. او جواب داد: "باشد! من روي آن سنگ بنفش مي نشينم و مواظب تو هستم . بپا... در گندم‌زار بلدرچين ها، مارها، موش ها، سوسمارها اذيتت نكنند. همين كه خشي شنيدي، يا وول وول مشكوكي ديدي فرزي فرار كن. تمام موجودات زنده‌خوار بسيار حيله‌گرند. ناغافل حمله مي‌كنند. ما بايد گوش بزنگي را ياد بگيريم...."

پروانه ماده به جائي رسيد كه مي بايست پوره هاي خود را تسليم طبيعت كند تا خواب زمستاني را بگذرانند و بهار ديگر مانند مادرشان وارد قصر مجلل طبيعت بشوند. آنشب رنج كشيد. از دشمنان خزنده و پرنده ساعات ترس آگين و ناراحتي را گذراند. وقتي صبح از پناهگاه بيرون آمد، شوهر خود را ديد كه روي قلوه سنگي كز كرده و از سرماي صبح مرتعش است. آرام پهلويش نشست. شاخك هايش را با محبت به شاخك هاي او وصل كرد. گوئي نيروي برق از راه شاخك ها در بدنشان نفوذ مي كرد و آن‌ها را از نوعي گرماي لذت بخش مي‌انباشت. ناگهان بال‌هاي خود را گشودند و با شاخك هاي به هم پيوسته اوج گرفتند. در قوس شاعرانه‌اي، در نواي دل‌انگيز سرود بامدادي پرندگان، جوي‌ها، نسيم‌ها، همهمه‌هاي محو، سراسر چمن‌زار آشنا را از زير بال گذراندند. گاه از هم جدا مي شدند و در چنبري موزون دور هم مي‌چرخيدند و پرهاشان در آفتاب مانند يك سينه‌ريز جواهر برق برق ميزد و سپس دوباره شاخك به شاخك مي‌شدند.

ديگر آفتاب چند نيزه بالا آمده بود. پروانه‌ها روي شاخه بوتهً ريزبرگي كه از كرك سفيدي پوشيده بود فرود آمدند.

اطرافشان جوش گياهاني مانند كنگر يا علف‌هاي هيولاي پت و پهن بود. يك دسته زنبور پرطاوسي كوچك و پرگو آنجا وز وز مي كردند.

جفت گفت: "ـ توي اين دنيا خطر زياد است ولي ما پروانه ها خوشبختيم. عشق ما را كساني زنجير نكرده‌اند. نسل خود را در جهان پهناور حفظ مي كنيم. غذا فراوان است. با هم نمي‌جنگيم. كسي از ما به ديگري حكم نمي راند. هرگاه دلخور يا دلتنگ باشيم. راه خودمان را مي‌كشيم، مي رويم. زمين فراخ براي ما گشاده است. آري! دنيا براي ما پر از خطر است، ولي ما در اين دنيا آزاديم....."

پروانه گفت: "ـ مگر جانورهائي هم هستند كه اين خاصيت هاي ما را نداشته باشند؟"
جفت گفت: "ـ تو از چيزي خبر نداري. خوب! خيلي جواني و تجربه نداري. همين روزها از پيله در آمده اي. من از يك مگس درشت قهوه اي كه مدت ها در سر طويلهً يك آدم خون اسب هايش را مي خورد، حكايت‌هاي جالبي شنيدم."

پروانه گفت: "ـ درست است من جوانم ولي تجربه‌ام كم نيست. خوب مي فهمم: مقصود تو از آدم‌ها همين موجودات گت و گنده، لخت و بدبو هستند كه بخصوص توي شهرها وول مي زنند؟ من از آن‌ها زياد خوشم نيامد. حتي يكي از آن‌ها كه كوچول و ناز بود و روبان آبي درشتي مثل بال‌هاي ما به زلف‌هاي طلائيش گره زده بود توي پارك روي نيمكت نشسته بود. خواستم تماشايش كنم، روي لبهً نيمكت نشستم. يك دفعه بچهً بدجنس خواست منو بقاپد. ولي من از دستش در رفتم."

جفت گفت: "ـ مقصودم همين هاست. آن مگس درشت برايم حكايت كرد كه بيشتر اين آدم‌ها يك سلسله چيزهاي عجيب و غريب مي سازند كه يك مگس هرگز نمي تواند حدس بزند به چه دردي مي خورد. ولي چند موجود چاق كه بوي عطر مي دهند آن ها را ـ آن چيزهاي جالب را ـ از دستشان مي‌گيرند. خود آن آدم‌هاي چاق و عطرآگين توي قلعه هاي سنگي بزرگ و پر دار و درخت زندگي مي كنند و عجيب پز مي‌دهن. مگس مي گفت من يك روز ديدم يكي از اين آدم‌هاي زحمتكش كه لاغر و ژنده‌پوش بود گريه مي‌كند. گفتم اهوي! آقا، چته؟ گفت: سرمايه دار منو چاپيد! گفتم برو يك نيش جانانه فرو كن پس گردن چاقش خون‌هاي خوشمزه اش را بمك! گفت: اولا من اين كاره نيستم. ثانيا مگر آن ساطور بدست‌ها را نديدي كه قلعه‌اش را پاسداري مي كنند. آن‌ها مي‌زنند و گردن لق لقي مرا مي‌برند. من يادم آمد كه يك عده ساطور بدست دور آدم چاق‌ها را گرفته‌اند. همه اشان ابروهاي پر پشت و سبيل هاي وحشتناك دارند. مگسه مي‌گفت: من هم هرگز جرات نكردم نيشم را به آن‌ها فرو كنم."

پروانه گفت: "ـ عجب چيزهائي كه من هرگز نشنيده بودم. اين آدم هاي گت و گنده كه قاعدتا شعورشان بد نبايد باشد. اين چه حركات مزخرفي است كه مي كنند؟".

جفت گفت: "ـ حالا كجاشو ديدي؟ هيچ آدمي حق ندارد از جاي خودش تكان بخورد مگر بااجازهً ساطور بدست ها كه بايد هفت ـ هشت ورقه برايش مهر و امضاء بكنند. به او گفته‌اند اينجا "وطن" تو است و همهً جاهاي ديگر كه آدم‌ها زندگي مي كنند سرزمين اجنبي است. يك روزي من از شاخهً يك تك درخت پرپر زنان رفتم و نشستم روي شاخهً يك تك درخت ديگر، آنجا يك آخوندك(1) بسيار سبز كه پاهاي دراز و ارّه‌اي بي‌ريخت داشت نشسته بود. داشت برگ زبان گنجشك نشخوار مي كرد. مرا كه ديد كرّي زد به خنده و گفت: آقاي شاپرك! هيچ مي داني مرتكب چه جنايت عظيمي شده اي؟ (يارو آخوندك لفظ قلم صحبت مي كرد).


من دست پاچه شدم و گفتم: والله نه! گفت: مرز را نقض كردي. بين اين دو درخت مرز دو كشور است. تو مي‌بايستي با رواديد تمبر شده و اجازهً كتبي ماموران گمركي و پس از تفتيش چمدان‌ها از مرز مي‌گذشتي. تو همين طور - پر پر پر پر! مگر شهر هرته؟ گفتم: مثل اين كه آقا با من مزاح مي‌فرمائيد و الا براي ما پروانه‌ها، قوانين آدم‌ها اعتباري ندارد. باز كرّي زد به خنده و گفت: ها! بارك‌الله، خوب فهميدي. همين قدر مي‌خواستم بهت بفهمانم كه اين آقايان آدم‌ها چقدر بي شعور تشريف دارند و خودشان مزاحم خودشان مي شوند و آن وقت چقدر هم گنده دماغ! واه ! واه!.

خيلي آخوندك با مزه‌اي بود.

پروانه پرسيد: "- مورچه‌ها هم كه دسته جمعي زندگي مي كنند، همين بلاها را سر خودشان مي‌آورند."
جفت گفت: "- نه! آن ها مثل ما بي آزارند. ولي گاهي بين لانه‌ها جنگ مي شود و همديگر را قيچي مي‌كنند... ولي كو كه به پاي آدم‌ها برسند. من يك مرتبه از ميدان جنگشان يعني از ميدان جنگ آدم‌ها، مي پريدم. وحشتناك بود! قلعه‌ها مي‌سوختند. بچه‌ها كباب مي شدند. خون قرمز و لزجي مثل جوي جاري بود. بوي لاش مرده مي‌آمد."

سپس هر دو سكوت كردند. راز و هراس جهان آن‌ها را گرفته بود. بعلاوه از صحبت در بارهً مطالبي كه از قد خودشان بالاتر بود، مغز كوچكشان خسته شده بود؛ حس مي كردند كه وقت تلف مي كنند.

پروانه ماده با خوشي، با اطمينان داشتن يك دوست عاقل و زيرك به افق تابناك مي‌نگريست و گفت: "- پس ما بايد خوشحال باشيم كه پروانه شده ايم، اين طور نيست؟"

ولي پاسخي نشنيد. تنها فرفر نگراني آور يك بال ناشناس به گوشش خورد. سر برگرداند ... گنجشك قهوه‌اي از بالاي درختي فرز فرود آمده و شوهرش را ربوده بود. او ديد كه در منقار گنجشك هنوز پر پر مي‌زند. او ديد كه گنجشك بي رحم شويش را فرو داد و پريد و در فضاي پر شعاع محو شد.

آه! همه چيز آن قدر ناگهاني! آه! چه وحشتناك!

اندوه عجيبي بر او مسلط شد. تمام طبيعت مجللي كه او را احاطه كرده، يك باره به نظرش غريبه و ترسناك و سنگدل آمد. گوئي از همه سو منقارها، گام ها، نيش هاي زهرآگين، پنجه هاي متجاوز او را دنبال مي كنند. مگر چه ضرر داشت كه او با جفت نازنينش از اين دنيا لذت مي بردند. به چه كسي آزارشان مي رسيد؟

ولي ناگهان به خود لرزيد. گنجشك ديگري مي تواند او را ببلعد. از آنجا پريد. پس از ضربت جانسوزي كه ديده بود بدخيال و ترسنده شده بود. جلاء هستي كدر مي شد و پيري روح و جسم به سراغش مي آمد.

كم كم فصل جوشان و سرسبز نيز به سر مي‌رسيد و خورشيد داغ به طرف سردي مي رفت. برگ هاي سرخ و زرد و طلائي در بيشه ها با آخرين رقص غم انگيز خود فرو مي‌افتادند. بدرود اي زندگي و اي عصارهً خوشبو! او نيز احساس مي‌كرد كه بيداري جادوئيش به طرف يك پايان زودرس و بيهوده مي رود.
براي حفظ خود به بوتهً انبوه تمشكي كه ميوه هاي ياقوتيش خشكيده بود، پناه برد. از آنجا به دگرگوني هاي وحشي طبيعت (كه دم به دم خشمناك تر و عبوس تر مي شد) مي نگريست: بادهاي خاك بيز، ابرهاي دودزده كه باران سردي را بر سر و كلهً زمين مي كوبيدند، صداي زوزهً محروم شغال‌ها، ضجهً بوم‌ها، خش خش برگ هاي مرده در وزش هاي خاتمه ناپذير.

بال و بدنش تير مي كشيد. شاخكش كه او را با دنيا وصل مي كرد، حساسيتش را از دست داده بود. بال زخم ديده‌اش مانند گذشته پر زور نبود. پيري به صورت غم روح و درد اعضاء و خرفتي و ندانم كاري بر او تسلط مي يافت. دلش نمي‌خواست از گوشهً خود بيرون بيايد. تعجب مي كرد كه چگونه زماني مانند يك پوشهً گل قاصد پر مي گرفت و تا دنياي پرستوها بالا مي رفت. گل هاي صحرائي خشكيده ديگر شيره‌اي نداشتند.

روزي با پشهً درشتي كه در همان بوته زندگي مي كرد از گرسنگي و بي غذائي ناليد.

پشه گفت: "- بيا با هم خون بمكيم. خون فراوونه. مي داني؟ شبان، گله اش، سگ هاش، همه و همه براي ما سفرهً بازي از خون هستند. مي توان حسابي همه شان را مكيد. گاه چنان سوزن نيش خود را به آن ها فرو مي كنم كه اگر هفت تا پادشاه را هم خواب ببينند، از خواب مي پرند. و من با يك "ونگ" زير و خوشگل تو علف پهلوئي قايم مي‌شم. بيچاره چوپان پير توي تاريكي مي خواهد يكي از ما را شكار كند و له كند ولي نمي‌تواند. من بخصوص دغل تر و زبل تر از آن هستم كه گيرش بيافتم. گيرافتادن اصلا صرف ندارد. پاشو! پاشو! آن قدر غمبرك نزن! بريم خون بمكيم! آن قدر خوشمزه است كه نگو!"

پروانه به ياد سوسك تاپاله خوار افتاد. بدون آن كه يك كلمه جواب پشهً خون دوست را بدهد، تمام نيروي خود را جمع كرد، از لاي برگ هاي عنكبوت تنيدهً تمشك بيرون آمد و پريد. خود را تسليم باد سردي كرد كه مي وزيد.

همراه برگ هاي سرگردان خزاني سفر كرد. رفت و رفت و رفت تا رسيد به يك پرچين. فكر كرد آنجا را به لانهً امن خود بدل كند. شايد در آنجا هنوز گل‌هائي مي‌رويند كه او را تغذيه و مداوا كنند. بوي خفيف، عطرناك و اشتهاآوري از درون پرچين مي‌آمد. چند كرد كدوي حلوائي، چند تپه گل هاي حنا .... كمي تغذيه كرد و جان گرفت. ديگر باد افتاده بود؛ ابرها گريخته بودند. خورشيد نامنتظري منفجر شده و درخش آن اميد مي داد.
ولي جهان جهان بي ثباتي بود و سر ناسازگاري داشت. پوف (
poof) قوي يك باد تازه چراغ نورپاش خورشيد را كشت. ابرها فرادويدند. نرمهً باران سمجي زمين را كه به زحمت خشك شده بود خيس كرد و ملال هاي كهنه را در پروانه بيدار ساخت.
پروانه به لابلاي پرچين رفت و با لند لند گفت: "- از وقتي كه جفت من نيست شد، دنيا هم عوض شده. شايد او هم مثل من از اين حادثه ناراضي است."

جستجوي بيم زدهً روزي روزانه - او را خسته مي كرد. مي لنديد: "- قحطي است! هيچ چيز پيدا نمي‌شود. حتما پشهً خونخوار با غذاي شوم خودش خوش است. همهً اين نوع موجودات خوشند. زور نداشتن و بي آزاري نقصي در خلقت ماست... "

بارها نزديك بود در دام توري بچه هاي شكاركنندهً پروانه‌ها بيافتد. يا چكمهً ميخ‌داري او را له كند. يا سگ هاي چاق و سمجي كه مي‌خواستند با او بازي كنند با گاز خود بالش را بكنند. اما مرگ از او مي گريخت. او بايستي با خاطره جفت جوان خود در اين دنيائي كه نظمش به هم خورده بود زنده بماند، دنيائي كه يكنواخت، معتاد، خاكستري و تكرار مكرر مي شد و جز خستگي و ملال هديه اي نداشت. با اين حال زندگي جذاب بود. ماندن را حتي در اين دنياي گردآلود و قحط زده مي‌خواست. از ترس مرگ كماكان مي لرزيد. افق بنفش غروب، سايهً كبود كوه هاي دوردست، دايره هاي جيوه‌اي آبگيرها، رقص پرتوها روي شاخه‌ها، ساقه‌ها، بوته‌ها، چمن‌هاو هامون‌ها او را سحر مي كرد.

بادها روز به روز عصباني تر مي شدند، زوزه مي كشيدند، جامهً درختان را مي كندند و خبر مي دادند كه پائيز آمده است. باران‌هاي سرد رنگ هاي قشنگ بال‌هايش را مي شست. چنان كه وقتي روزي بر فراز چشمه اي پريد، خود را نشناخت. پيري پيكرش را مي خشكاند، مي پلاساند، مي چروكاند. از پرچين سرد و مرطوب كم تر خارج مي شد. مي شنيد كه كرم ها و هزارپاها و سوسك ها و عنكبوت ها، همه در اطراف او غرغر مي كنند و مي گويند:
"- آخر دنياست ! مادر بزرگم گفته بود! تو كتاب ها نوشته اند. آدم ها هم فرار مي كنند. همه جا را آب خواهد گرفت. مي گويند از نابودي گريزي نيست...."

خرمگس طلائي رنگي كه هنوز بال‌ها و زير شكمش مانند نگين زمرد مي درخشيد پهلويش نشست و وز وز كنان گفت:
"- همشهري! هيچ يادت هست؟ چه روزگار خوشي داشتيم. همه‌اش توي شعاع گرم و پرتوهاي ماوراء بنفش و مادون قرمز معلق مي زديم. حالا به درخت‌ها نگاه كن! همه‌اشان كچل شده اند. بيچاره برگ ها، زرد و سرخ و قهوه اي پاي درخت هاي مادر كپه شده اند! دل نمي كنند. دشت لخت لخت است. پرنده هاي ديلاق و وقيحي به نام كلاغ تو خاك و خل دانه مي جورند.... آخر دنياست."

پروانه دلش تهي بود. خبر "آخر دنيا" او را مي ترساند. ولي در هر حال تسليم بود. مگر چاره اي به جزآن داشت؟ نيرويش در مقابل غول هاي بيم‌آوري كه به جنبش در آمده بودند هيچ و هيچ بود. براي جفت زيبايش مرگ زماني سر رسيد كه دنيا هنوز در جوشش و بالش بود. اوه! از آن ايام چه مدت درازي مي گذشت و او هنوز بدون دوست زنده بود، بدون بال هاي منقش زنده بود. در اين دنياي تاريك و خاكستري و رو به انهدام! با اين حال از مرگ و زوال هراس داشت.

خرمگس در كنار او از وراجي دست نمي كشيد. تسكين دردهاي خود را در تكرار و تكرار درد دل هاي خود مي ديد. همهً خبرهايش شوم بود:
"- اين خارپشت را مي بيني كه داره قل مي‌خوره، ميره. ميگن خيلي داناست. اون وقتي كه دو سه تا برگ قهوه اي روي خودش مي گذارد و سرش را تو جوشن خودش فرو مي برد، بي برو برگرد آخر دنياست!. خيال نكن ديگر اين باران بند بياد. هه، هه! آن ممه را لولو برد... برررر! يخ كردم. تمام تنم تير مي كشد....."
كمي مكث كرد و ادامه داد: "- بايد بميريم!" و سپس مثل ديوانه ها خنديد. و سپس خاموش شد.
سپس ادامه داد: "- اما من از نيش تيز خود حسابي استفاده كردم. حسابي آدم ها را با نيش خود آتش زدم. همه‌اش تقصير آن هاست . چند تا گاو و سگ و گربه را كه حيوان فضول و مزخرفي است نيز نيش زدم. وايسا ببينم! تو بلدي نيش بزني؟"

غم سنگيني پروانه را فشرد. چند بار او با چنين موجوداتي روبرو شده است؟ گفت: "نه! همشهري من نيش نمي زنم. من يك خرطومك دارم كه با آن شيرهً گياه مي مكم."

خرمگس گفت: "- چه عوضي! من حتي گياه هائي ديدم كه تمام جونشون خار تيز بود و بزها و گوساله ها جرات نداشتند به آن ها گاز بزنند. خانم! كجاي كاري؟ اگر نيش نداشته باشي همه سرت سوار مي شوند. ولي از من حسابي مي ترسند. عقرب شاه صحراست. مار شاه كوه‌هاست، براي آن كه نيششان داغان مي كند. احترام، برادر كوچك ترس است."

پروانه جواب نداد. مي دانست كه طبيعت وحشتناكي كه دست به كار شده بود اين آقا خرمگس از خود راضي را هم ادب خواهد كرد. حرف جفت خود را به ياد آورد كه آن ها درست چون بي آزار و معصومند، از همه خوشبخت ترند. ولي از سايهً غليظ مردن كسي نمي تواند خلاص شود.

كلاغ‌ها يك بند غار غار مي كردند. خرمگس از خود راضي پريده و رفته بود. پروانه مي دانست كه در انهدام عمومي دنيا، نيش هم به او كمكي نخواهد كرد.

غروب غليظ تر مي شد . پروانه در روًيائي كه شبيه به خوابش در پيله بود فرو مي‌رفت. در مقابلش جهاني از نور، رنگ، آواز مي‌چرخيد. جفت خود را مي ديد كه شاخك به شاخك با او برفراز گندم‌زار بي پاياني در قوس هاي متقاطعي مي‌رقصد. پروانه هاي جواني از پورهً او برخاسته به سوي خورشيد مي‌رفتند. خواب زمستاني سرانجام روًياي اورا ژرف تر كرد.

فردا كودكي با كيف پر از كتاب از جادهً گلناك كنار پرچين مي گذشت. پيكر خشكيده پروانه را كه روي گل‌ها افتاده بود، بدون آن كه بفهمد لگد كرد و در گل سرد و چسبناك دفن نمود.

وقتي سر كلاس نشست، معلم درس خود را اين طور شروع كرد:

"دنيائي كه ما در آن زندگي مي كنيم پر از زيبائي است. ولي ما هنوز براي حفظ و دفاع از اين زيبائي‌ها و افزودن آن به اندازهً كافي خردمند نيستيم. بايد با كوشش خود، با مبارزهً خود، با فراگيري خود، خود را به قله هاي بالاتر خردمندي برسانيم و معناي آن روند نوراني را كه زندگي نام دارد، خوب درك كنيم."

برگرفته شده از اثری طبری

 

 


September 30th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي